معراج مان و بابامعراج مان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
تاریخ شروع عشقتاریخ شروع عشق، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
شروع زندگی مشترکشروع زندگی مشترک، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

گل پسر

گرگان

سلام قشنگ مامان ....امروز رفتیم ازمایش زردی واست انجام دادیم شکر خدا اومد رو پنج و کلی ما خوشحال شدیم...فردا صبح هم حرکت میکنیم سمت گرگان احتمالا یه چند وقتی من بمونم تا تو یکمی بزرگ ترشی اخه هنوز خیلی کوچولویی من کماکان با ترس این طرف اون طرفت میکنم دوست دارم مامانییی
29 آبان 1393

بدون عنوان

مامان گلم امروز شما بیست و یک  روزته و خدارو شکر سلامتیت رو بدست اوردی و مامان و باباییت رو از دلواپسی در اوردی/پسرم امیروز تو وبلاگ یکی از دوستان مجازی وبلاگ نیکا کوچولو به نام گل همیشه بهار پست های مامانیش رو خوندم و فکرم رو خیلی مشغول کرد خیلی وقت بود به وب دوستان سر نزدم ولی امروز دلواپسی یک مادر رو دیدم و یاد خودم افتادم نگرانی هاش رو دیدم و یاد خودم افتادم... مادری میترسم مادر خوبی نباشم ، میترسم نتونم وظیفمو درست انجام بدم،نکنه یه وقت تو درست تربیت کردنت اختلال ایجاد کنم،نکنه اونی که میخوام نشی،وای مامانی از خدا میخوام به من توان بده تا در مقابل مشکلات سر فرود نیارم،به من توان بده تا بتونم انسان کاملی کقدیم جامعه کنم،   ...
28 آبان 1393

بدون عنوان

معراجم این عکس متعلق به تو فرشته کوچک ماست زمانی که در بیمارستان درون دستگاه بودی.وای خدایا روزهای سختی بود زمان هایی که بی قراری میکردی سخت ترین و مشکل ترین دقایق عمرم بود وقتی گریه میکردی و من اجازه در اوردنت را نداشتم و تنها پا به پای تو اشک میریختم و دستان کوچکت را نوازش میکردم و از خدا میخواستم تمام دردهایت را به من هدیه بدهد تا فرشته من سلامت باشد.♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥   مادری دوست داریم     ...
27 آبان 1393

بدون عنوان

  خداوندا تو راسپاس به خاطر داشته ها و نداشته هایم  تو را سپاس به خاطر این فرشته اسمانی    خداوندا تو خودت با قدرت زیادت با مهربانی بی اندازه ات مراقب فرشته کوچک خانه ما باش       پسر گلم معراجم این روز ها حالت خیلی بهتر است و من باز شاکر خدای خوبم هستم به خاطر وجودت و سلامتی دوباره ات    م ن و پدرت روزهای سختی را گذراندیم روز های بدو تولدت که بدنت نحیفت میبایست فرو رفتن سوزن های زیادی را  متحمل میشد و اشک هایی که بر سر و صورت من روات بود و غمی که در چشمان پدرت جا خوش کرده بود...دعا کردن های عزیز جون هایت .....و......دیت به دامان شدن های همه انهایی که دوستت دارند در پیش خداوند طلب سلامتی ات را میکردند.....مادرم حالا که تو خوب هستی من هم ...
27 آبان 1393

بدون عنوان

وای خداچون  چهاردهم  ا بان سالگرد منو عشقم بود  ولی ماا تو بیمارستان بودیم من یادم بود ولی اقایی جونم  برای اولین بار فراموش کرد این قدر اون روزا فکرش درگیر بود که خودشم فراموش کرده بود چه برسه به این موضوع ننیدونم چرا سر یه مشکل این قدر بهم میریزه  و همه رو میریزه تو دلش اون رو وقتی وارد اتاق شد من صداش کردم ولپشو بوسیدمو سالگرد عقدمونو بهش تبریک گفتم و اون همین طور مونده بود که چرا فراموش کرد ولی من به خاطر دوردانه ام بخشیدم و اصلا ازش دلخور نشدم اخه سال قبل با وجود روزای ارومی که داشتیم من فراموش کرده بودم و اقایی گلم بایه جعبه شیرینی و یه دسته گل و یه کادو قشنگ اومد خونه من از این جا میخوام بگم  اقایییییی جوووووووووووووووووووونم سالگرد ب...
21 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسر می باشد