وای خداچون چهاردهم ا بان سالگرد منو عشقم بود ولی ماا تو بیمارستان بودیم من یادم بود ولی اقایی جونم برای اولین بار فراموش کرد این قدر اون روزا فکرش درگیر بود که خودشم فراموش کرده بود چه برسه به این موضوع ننیدونم چرا سر یه مشکل این قدر بهم میریزه و همه رو میریزه تو دلش اون رو وقتی وارد اتاق شد من صداش کردم ولپشو بوسیدمو سالگرد عقدمونو بهش تبریک گفتم و اون همین طور مونده بود که چرا فراموش کرد ولی من به خاطر دوردانه ام بخشیدم و اصلا ازش دلخور نشدم اخه سال قبل با وجود روزای ارومی که داشتیم من فراموش کرده بودم و اقایی گلم بایه جعبه شیرینی و یه دسته گل و یه کادو قشنگ اومد خونه من از این جا میخوام بگم اقایییییی جوووووووووووووووووووونم سالگرد ب...